ششمین نشست از سلسله نشستهای «مبانی کلامی اصول فقه» با موضوع «جایگاه و تاثیرات صفت حکمت الهی در اصول فقه»
به گزارش موسسه دانشوران، حجتالاسلام والمسلمین حمید درایتی استاد خارج فقه و اصول و تفسیر حوزه علمیه خراسان. در ششمین نشست از سلسله نشستهای کلامی علم اصول به تبیین موضوع «تأثیرات و جایگاه صفت حکمت الهی در علم اصول» پرداخت.
این نشست به همکاری مؤسسه پژوهشی دانشوران، مرکزتخصصی آخوندخراسانی ره، گروه فقه کاربردی پژوهشکده اسلام تمدنی و مدرسه عالی سطح چهار حوزه علمیه خراسان، در محل مؤسسه پژوهشی دانشوران در روز پنجشنبه ٢٢ مهر ١۴٠٠ برگزار گردید؛ در ادامه گزارشی از ارائه استاد درایتی فرارویتان قرار میگیرد.
تاثیر مسئله حکمت در علم اصول
در این نشست تاثیر مسئله حکمت در علم اصول بررسی میشود که یکی از موارد ترابط دانش کلام و دانش اصول است؛ لذا در این گفتار صحت و سقم گزارههای کلامی و اصولی مورد نظر نیست و تنها به بیان تاثیر آموزه های کلامی بر گزاره های اصولی پرداخته میشود.
بدیهی است اگر گزاره های کلامی تغییر یابند و یا خوانش خواصی از آنها ارائه شود، به تبع آن نیز در گزاره های اصولی که بر آن مبتنی است تفاوتهایی ایجاد میشود؛ بنابراین ضروری است در ابتداء جایگاه و معنای حکمت در علم کلام بیان شود و سپس به جایگاه این صفت در علم اصول پرداخته شود.
معنا و جایگاه حکمت در علم کلام
استاد درایتی ابتدا به تبیین جایگاه حکمت در علم کلام پرداخته و فرمودند: از مجموع کلمات متکلمان اینگونه استفاده میشود که حکمت در دو معنا به کار میرود که گاهی به معنای اعم و گاهی به معنای اخص از آن تعبیر میشود. همانطور که در معنای اعم حکمت، گاهی به حکمت علمی و نظری ناظر هستند و گاهی ناظر به حکمت عملی.
حکمت به معنای اعم
حکمت نظری
مراد از حکمت نظری این است که خداوند متعال علیم است و علم او نسبت به تمام موضوعات و مصالح عالم حتی به جزئیات عالم تمام است. حکمت نظری به این معنا از صفات ذات است.
حکمت عملی
حکمت عملی عبارت است که پروردگار از هر فعل قبیح و ناشایستی منزّه است؛ به این معنای عام، از خداوند متعال هیچ عمل قبیحی از جمله ظلم صادر نمیشود و لذا عدل لازمه و نتیجه حکمت است؛ زیرا اگر حکمت به معنای عدم صدور فعل قبیح از پروردگار باشد، ظلم فعل قبیح است و لذا خداوند متعال عادل است.
در قرآن کریم خداوند خود را مکرر به صفت حکمت ستوده است که این موارد به 91 مورد میرسد، که گاهی صفت حکمت در ترکیب با صفاتی همچون عزت « عزیز حکیم»، تواب «تواب حکیم» علیّ « علی حکیم» امثال آن به کار رفته است.
البته در قران خداوند متعال 5 مورد صفت حکمت را برای قرآن هم بیان نموده است. مانند «یس و القرآن الحکیم»
خلاصه اینکه حکمت به معنای عالم یا علمی و یا عملی است.
حکمت به معنای اخص
و اما حکمت به معنای اخص یعنی هدفمند بودن افعال خداوند به این معنا که کار لغو و عبث از خداوند متعال صادر نمیشود و بلکه تمام افعال خداوند در عین اینکه هدفمند میباشد این اهداف اهداف معقول و بلندی نیز میباشد.
در نتیجه: خداوند حکیم است یعنی افعال او دارای اهدافی است و این اهداف اهداف معقول و بلندی است. و لذا هم هدف دارد و هم این هدف نیکو است و این فعل با آن هدف نیز تناسب دارد. این معنا متناسب با معنای لغوی حکمت که به معنای اتقان است نیز میباشد.
و لذا تمام افعال خداوند متعال متصف به اتقان است (هل تری فیه من فتور؟).
صفت حکمت به این معنا برگرفته از صفت علم و قدرت خداوند است. زیرا ضعف و سستی و نادرستی در رفتار از کسی سر میزند که در علم یا قدرت او نقصی وجود داشته باشد.
حکمت به معنای اخص در کلام متکلمین
در خصوص حکمت به این معنا بین متکلمین از اشاعره و عدلیه اختلاف است.
اشاعره بر این باور هستند که خداوند ضرورتا افعال خود را برای غرض انجام نمیدهد (ضرورت ندارد افعال خداوند هدفمند باشد)
البته نسبت به اعتقاد اشاعره در مورد حسن و قبح اشیاء دو خوانش وجود دارد، برخی گفته اند که اشاعره منکر وجود حسن و قبح ذاتی در اشیاء هستند اما برخی دیگر معتقدند که اشاعره منکر حسن و قبح ذاتی در اشیاء نیستند بلکه منکر حسن و قبح عقلی هستند به این معنا که اشیاء دارای حسن و قبح ذاتی هستند اما عقل ما قادر به درک حسن و قبح ذاتی افعال نیست بلکه از امر و نهی خداوند به شیئی، حسن یا قبح در افعال را درک میکنیم. اگر فعل خداوند را ملاک برای حسن و قبح بدانیم نمیتوان گفت فعل خداوند باید هدفمند باشد، زیرا هدفمند بودن فعل خداوند وقتی معنا دارد که فارق از فعل خداوند ما حسن یا قبح آن را درک میکنیم، سپس فعل خداوند را بر اساس آن میسنجیم که آیا دارای هدف بوده است یا نه! بلکه هر کاری که او انجام دهد حسن خواهند بود.
استدلال دیگر اشاعره این است که اگر قرار باشد حتما فعل خداوند هدفمند باشد خداوند نیازمند به هدف خواهد بود و این به معنای نیازمندی خداوند است.
در مورد این کلام اشاعره دو تقریر بیان شده است
- تقریر اول: هدف آن چیزی است که انسان میخواهد به آن برسد و در واقع حاجتی است که برای رسیدن به آن تلاشی میکند.
در مورد ذاتی که چیزی کم ندارد و غنی بالذات است معنا ندارد غرض برای او تصور کنیم زیرا او نیاز به هیچ چیز ندارد که قرار باشد با فعل خود به آن برسد.
پاسخ: هدف خداوند متعال اغراضی برای بندگانش است یعنی فعلی را انجام میدهد که عباد به جایی برسند. و لذا هدف خداوند متعال از افعالش آن نتیجه ای است که برای بندگان حاصل میشود. و لذا لازم نیست خداوند متعال با افعالش خود به حاجتی برسد بلکه عباد را به کمال میرساند.
- تقریر دوم کلام اشاعره: خوانش دومی که از کلام اشاعره بر میآید این است که، اینکه فعل خداوند باید هدفمند باشد با این کار خداوند را نیازمند به یک غرض کردید و او در افعال خود محتاج به در نظر گرفتن یک غرض است هر چند این هدف به ذات او بر نگردد بلکه به عباد برگردد. اما به هر حال او محتاج به یک غرض است و این اثبات احتیاج برای خداوند است.
آنچه بیان شد صفت حکمت در علم کلام است.
استلزامات صفت حکمت
در علم کلام اثبات صفت حکمت خداوند مستلزم اثبات صفاتی همچون عدل و لطف است. لطفی که در مورد خداوند متعال مطرح است به این معنا است که خداوند متعال زمینه هایی را برای اطاعت و ترک معصیت فراهم میکند. « ان علینا للهدی». ارتباط حکمت با لطف این است که اگر به غایت عبادت و بندگی ما را آفریده است باید زمینه ی این عبادت را نیز فراهم کند و الا نقض غرض خواهد بود.
این لطف ناشی از حکمت خداوند است.
برخی میخواستند لطف را مستقلا برای خداوند اثبات کنند اما آنچه از کلام عمده ی متکلمین فهمیده میشود این است که لطف ناشی از حکمت است.
رابطه حکمت با دانش اصول
ایشان در ادامه به بیان رابطه ی صفت حکمت با دانش اصول فقه پرداختند، به عقیده ی این استاد درس خارج فقه و اصول حکمت در سه حوزه ی جعل، بیان و امتثال حکم شرعی تاثیرگذار است که در ادامه به تفصیل کلام ایشان میپردازیم:
دانش اصول مبتنی بر همین اندیشه کلامی – حکمت بالمعنی الاخص – است.
بنابراین اگر کسی مانند اشاعره لزوم حکمت در افعال خداوند و لزوم هدفمندی افعال خداوند را منکر شود، در بسیاری از مسائل اصولی او نیز تغییر ایجاد میشود؛ لذا علم اصول مبتنی بر اندیشه کلامی در باب حسن و قبح و حکمت به همین معنای اخص خود میباشد.
برخی از مسائل دانش اصولِ مبتنی بر صفت حکمت
برخی از مسائلی که در دانش اصول بر این صفت مبتنی شدهاند بر اساس بعضی از مبانی و انظار قابل بررسی میباشند مانند این بحث که واضع لغات کیست؟
محقق نائینی معتقد است که واضع خداوند است، اگر واضع لغات را خداوند بدانیم، با توجه به حکیم بودن خداوند متعال نگاه به برخی مطالب در این باب متفاوت میشود. مثلا آیا وضع مهملات داریم؟ حکیم که وضع مهمل انجام نمیدهد زیرا این کار عبث است و او کار عبث انجام نمیدهد
و یا در اشتراک لفظی نیز این بحث مطرح است که آیا اشتراک لفظی مغایر با حکمت وضع هست یا نه؟ و اگر مغایر با حکمت وضع باشد نمیتوان قائل به اشتراک لفظی شد زیرا لازمه ی آن صدور فعل قبیح از خداوند است.
اما برخی دیگر از مسائل اصولی که بر مسئله حکمت مبتنی هستند بر اساس تمامی انظار قابل طرح و بررسی هستند که در سه مقام تأثیر مسئله حکمت قابل بحث میباشد
مسئله حکمت در مقام جعل احکام
یکی از قواعد مهم در علم اصول که مرتبط با حکمت است، تبعیت احکام از مصالح و مفاسد است. دلیل قول به تبعیت احکام از مصالح و مفاسد این است که خداوند حکیم است و کار لغو انجام نمیدهد و تمام افعال او مبتنی بر اهداف و اغراضی است.
البته مسائل دیگری نیز مبتنی بر قاعده ی تبعیت میباشد که نشانگر این واقعیت است که احکام نه تنها در اصل وجود ملاک تابع مصالح و مفاسد هستند بلکه حتی تابع کیف و کم این ملاکات نیز میباشند.
به عنوان نمونه اگر فعلی دارای مصلحت لزومی باشد نمیتوان آن فعل را هم واجب و هم مستحب کرد.
و یا اینکه آیا خداوند متعال میتواند حکمی اوسع از غرض جعل کند؟
آیا تکلیف به غیر مقدور و یا تکلیف به عاجز ممکن است؟ در این خصوص گفته اند اینچنین تکلیفی قبیح است که این مساله مبتنی بر صفت حکمت است.
ارتباط این مساله اصولی با حکمت به یکی از دو وجه زیر میباشد:
- وجه اول: تکلیف به هدف بعث و انبعاث مکلف است و عاجزی که انبعاث در مورد او امکان ندارد این فعل خداوند (امر کردن به او) عبث است و صدور فعل عبث از خداوند متعال منافات با حکمت او دارد.
- وجه دوم: تکلیف به عاجز مستلزم ترک فعل از اوست و ترک فعل به معنای معصیت بوده و فرد مستحق عقوبت خواهد شد و عقوبت او ظلم است. (خود تکلیف ظلم نیست اما این تکلیف مستلزم ظلم است).
همچنین تکلیف به چیزی که از محل ابتلاء مکلف خارج و انجام آن عادتا ممتنع است قبیح میباشد. علت قبح چنین تکلیفی این است که این تکلیف غرض مولا از تکلیف، انبعاث عبد است در حالی که اینچنین تکلیفی انبعاث ندارد و غرض مولا را حاصل نمیکند و لذا خلاف حکمت است.
از این قبیل است نهی از افعالی که مکلفین باطبع داعی بر ترک آنها دارند و آن راترک میکنند (مانند نهی از زباله خوردن) و یا تکلیف به عملی که بالطبع داعی بر فعلش وجود دارد مانند واجبات طبیعیه که انسان بالطبع آنها را انجام میدهد، خلاف حکمت است. اینگونه افعال نه ممتنع عقلی است و نه ممتتع عادی، بلکه داعی بر فعل آن وجود ندارد. پس همچنان که صفت حکمت تکلیف به ممتنع عقلی و عادی را لغو و غیر ممکن میداند، تکلیف به فعلی که داعی بر آن طبعا وجود دارد و یا نهی از فعلی که طبعا مکلف منزجر از آن است را لغو و قبیح میداند.
به طور کلی تحصیل حاصل قبیح است و در مواردی که انبعاث در مکلف وجود دارد تکلیف قبیح است.
در این خصوص عده ای از اصولیون گفته اند در مواردی که عقل حکم مستقل دارد، تکلیف مولوی قبیح است، این مطلب مرتبه ای پایینتر از کلام سابق است، زیرا در این موارد حتی بالطبع انبعاثی وجود ندارد بلکه این انبعاث به حکم عقل است و در مواردی که عقل مستقلا حکم میکند تکلیف مولوی اثر ندارد. زیرا حکم عقل برای مکلف ایجاد انبعاث کند که حکم مولوی لغو است زیرا تحصیل حاصل لغو [و بلکه محال ] است و اگر حکم عقل انبعاث ایجاد نکند، حکم شارع نیز نمیتواند برای او منبعِث باشد.
البته عدهای مانند شهید صدر (ره) به کلام فوق اشکال کرده و فرموده اند حتی در مواردی که عقل حکم استقلالی به وجوب یا حرمت شیئی دارد، تکلیف مولوی قبیح نیست و برای تصحیح چنین حکمی از ناحیه ی مولا آثاری ذکر کرده اند که به ذیل این بحث در بحوث مراجعه فرمایید.
مطلب دیگری که دراین مقام مطرح است، حکم ظاهری است و اینکه آیا حکم ظاهری موجب تفویت مصلحت و القاء در مفسده نیست؟
همچنان که سابق بر این بیان شد متکلمین یکی از صفات مترتب بر حکمت را وجوب لطف از ناحیه ی خداوند متعال دانستند، با توجه به این مطلب سوالی مطرح است که آیا صدور تکلیف از ناحیه ی خداوند متعال واجب است یا حق است؟ یعنی واجب است خداوند این لطف را اعمال کند یا تکلیف حق اوست؟
اگر تکلیف را بر خداوند واجب بدانیم در موارد رفع تکلیف نمیتوان گفت امتنانی صورت گرفته است، زیرا با این پیش فرض، تکلیف کردن امتنان است نه رفع تکلیف، بلکه رفع تکلیف القاء در مفسده است.
اما اگر تکلیف را حق خداوند بدانیم رفع تکلیف امتنان است زیرا از این حق خود استفاده نکرد.
مطلب دیگر امر آمر با علم به انتفاء شرط فعلیت نیز قبیح است، زیرا در این صورت آمر میداند که این تکلیف به فعلیت نمیرسد و صدور چنین تکلیفی لغو و خلاف حکمت است.
تمام این موارد در مقام جعل و برگرفته از صفت حکمت است.
مسئله حکمت در مقام بیان احکام
تأخیر بیان از وقت حاجت
همچنان که اصل صدور تکلیف باید بر اساس حکمت باشد، بیان تکلیف نیز باید به صورت حکیمانه باشد، لذا از جمله مواردی که در اصول مطرح است این است که تاخیر بیان از وقت حاجت قبیح است، زیرا حکمت اقتضاء دارد که تکلیف باید به صورتی بیان شود که قبیح نباشد.
لغویت وصف در صورت نداشتن مفهوم
در مورد مفهوم وصف این نکته مطرح است که اگر وصف مفهوم نداشته باشد بیان وصف در مورد حکم لغو است. زیرا اگر وصف ذکر شود اما حکم دائر مدار آن نباشد و حتی در فرض انتفاء وصف تکلیف وجود داشته باشد، ذکر وصف لغو است.
البته به این کلام پاسخهایی داده شده که در کتب اصولی مفصل بدان پرداخته شده است.
مقدمات حکمت در بحث اطلاق
مورد دیگری که مربوط به مقام بیان است در بحث اطلاق است. در تمسک به اطلاق این نکته بیان میشود که اطلاق را از عدم ذکر قید برداشت میکنیم زیرا اگر قیدی دخالت در حکم شارع داشته باشد و آن را نکند نقض غرض و مخالف حکمت خداوند است.
و لذا کل بحث اطلاق و تقیید در اصول مبتنی بر صفت حکمت خداوند است، زیرا با استناد به حکمت شارع، نه تنها از ذکر قید بلکه حتی از عدم ذکر قید کشف مراد میکنیم مانند موارد اطلاق مقامی.
مسئله حکمت در مقام امتثال و عصیان احکام
از جمله مسائلی که در حوزه ی امتثال تکلیف با حکمت مرتبط است، قبح ترخیص در معصیت است.
بحث قبح ترخیص در معصیت در دو موضع از مسائل علم اصول مطرح شده است؛
- الف: در بحث برائت، در این موارد برائت این اشکال مطرح است که «رفع ما لا یعلمون» ترخیص در معصیت است یعنی مولا گفته است در عین اینکه تکلیف هست اما تو میتوانی آن را ترک کنی و من عقوبتی بر ترک تکلیف ندارم. (البته در موارد برائت اگر شارع عقوبت را نفی کند به معنای ترخیص در معصیت نیست بلکه اگر مرفوع در حدیث رفع استحقاق عقوبت باشد، به معنای ترخیص در معصیت خواهد بود).
البته عده ای در مورد قبح ترخیص درمعصیت به حکمت استناد نکرده اند بلکه دلیل آنها برای عدم امکان ترخیص در معصیت این است که حاکم در امتثال و عصیان عقل است و وقتی عقل بالتنجیز و استقلالا تمام موارد معصیت را قبیح میداند شارع نمیتواند در برخی موارد ترخیص دهد زیرا این ترخیص در حکم عقل است. و ترخیص در حکم عقلی ممکن نیست.
- ب: در اجزائ حکم ظاهری از واقعی و حکم ثانوی از اولی نیز این اشکال مطرح است که شبهه ی ترخیص در معصیت است. زیرا در این موارد شارع علی رغم اینکه مثلا به نماز با وضو امر فرموده است، اما نماز با تیمم را نیز مجزی میداند.
در پاسخ این اشکال گفته شده است اجزاء تخصیص در حکم واقعی است یعنی از اول حکم خداوند منوط به عدم اضطرار است. و این در واقع راه برون رفت از اشکال ترخیص در معصیت است.
به پاسخ فوق اشکال شده است به اینکه حکم ظاهری تخصیص در حکم واقعی نیست! مثلا اگر کسی نماز با وضوی استصحابی خوانده است بدین معناست که خداوند متعال گفته است من نماز با وضو را بر مکلفین واجب کرده ام اما اگر مکلفی شک در وضو داشت من نماز با وضو را از او نمیخواهم.
البته برخی در این موارد گفته اند حکم ظاهری بدین معناست که مولا نماز با طهارت از مکلفین خواسته است اما طهارت اعم از ظاهری و واقعی است. ( که البته هر چند لسان این بیان توسع در موضوع است اما به نوعی همان تخصیص در حکم واقعی است).
مطالبی که بیان شد از باب نمونه و بخشی از مباحث علم اصول بود که صفت حکمت الهی با آن در ارتباط است و برشمردن تمام موارد نیازمند فرصت بیشتری میباشد.
پنجمین نشست از سلسله نشستهای «مبانی کلامی اصول فقه» با موضوع « بررسی جایگاه و تأثیرگذاری صفت اراده الهی در اصول الفقه»
جهت دریافت صوت جلسه کلیک بفرمائید. صوت جلسه
چهارمین نشست از سلسله نشستهای «مبانی کلامی اصول فقه» با موضوع «جایگاه و تاثیرات صفت علم الهی در اصول فقه»
چهارمین نشست از سلسله نشستهای مبانی کلامی علم اصول با موضوع جایگاه صفت علم الهی در علم اصول در موسسه پژوهشی دانشوران برگزار شد.
در این نشست آیت الله حاج شیخ محمد سند به ارائه ی این بحث پرداختند.
ایشان ابتدا به بحث تاثیرعلم کلام براصول به صورت مقدمه ای اشاره کردند :
در بین اصولی ها، معروف است که مباحث حجج ، بیشتر ازعلم کلام کمک گرفته شده است. علم اصول اینجا شامل دو بخش است یکی بلاغت و الفاظ و دیگری حجج. این نشان دهنده ی میزان تاثیرگذاری علم کلام در مباحث حجج است. البته در حد تاثیر گذاری اجمالی و کلی است وگرنه مقداری از مباحث الفاظ، آن هم عقلی است و مربوط به علم کلام است ویک بخشی از مباحث حجج ، با الفاظ سر و کار دارد ولی به طور اجمال این گونه است.
کسی که درعلم کلام خیلی توانایی دارد، درمباحث حجج بیشتر دقت و جسارت بحث دارد.
این استاد خارج فقه و اصول نجف اشرف در ادامه فرمودند: اگر انسان لیستی ازاین مسائل تهیه کند لیست بزرگی می شود مثلاً رابطه ی عقل ونقل ؟ رابطه ی عقل با وحی ؟ رابطه ی عقل با عقلا ؟ رابطه ی وحی با عقلا ؟ به این مباحث، هم متکلمین پرداختند وهم اصولی ها.
در خود مباحث عقلی ، رابطه بین جزم ویقین چیست؟ رابطه پدیده ی قطع با پدیده ی ادراک و یقین چیست؟ با اینکه این مباحث کلامی است ولی در اصول هم مطرح شده است.
رابطه اعتبار با وحی، با عقل چیست؟ به این بحث علامه طباطبائی دررساله الت والیات در رسائل سبعه در اصول فلسفه و رئالیسم پرداخته است.
این مباحث رابطه اعتبار پیش عقلا، اعتبار پیش شرع، اعتبار با تخمین عقل چه رابطه ای دارد؟ رابطه دولت دینی با دولت مدنی چیست؟ رابطه تجربیات بشر با وحی چیست؟ این مباحث با اینکه در فلسفه و کلام باید به آن پرداخته شود ولی اصولی ها دیدند مجبورهستند که به آنها بپردازند وتذکر دهند. لذا درخیلی از این مسائل ، اصول ورود کرده ولی چه بسا فلسفه وکلام که باید نقشی را ایفا کنند، هنوزتحقیقات ویژه ای ارائه نکرده اند.
علم کلام و علم اصول متاثر از هم هستند و منافاتی با هم ندارند و دور حاصل نمی شود.چون از سمت های مختلف، هرکدام به دیگری خدمات متقابل می دهند.
در بحث حجیت عقل کلامی ها مباحثی را مطرح کردند، اما اصولی ها نیز به این بحث به صورت مفصل پرداخته اند.
استاد سند در ادامه به ذکر این نکته پرداختند که: نظرات اخباری ها و اصولی ها درباره حجیت عقل مختلف است و این اختلاف تاثیر گزار درخود علمای اصول مطرح است که عقل تا چه دامنه ای حجیت عقلی دارد؟ و آیا حجیتش یکسان است؟
از دیگر مباحث کلامی که می توان به آن اشاره کرد حقیقت حکم شرعی است. آیا (جعل ما یستحق به حقوقه یا یستحق به مطلوبه) یا اراده که یک پدیده ی تکوینی است؟
دربحث مشتق، معنای اسماء الهی چیست؟ پشتوانه ی امر لفظی یا نهی، اراده الهی است. واین جور بحث های مفصلی که اصولی ها کرده اند، باز نشآت گرفته ازعلم کلام است. پس این روند اول تاثیرعلم کلام در مباحث اصولی بود.
استاد سند افزوند: اصولیان در لابه لای انسداد مسائلی را مطرح کرده اند که در هیچ جای دیگر از اصول به آن اشاره نشده است. که می توان گفت مباحث شگفت انگیز جالب و شیرین است. من جمله ی آن موارد در مبحث تنبیهات انسداد است.
در ادامهی بحث ایشان متذکر دو مسئله شدند:
اول بحث تعارض وربط آن با علم خدا. تعارض: (تعارض الخبرین یا تعارض الادله) خیلی حساس است وربط به علم خدا دادند.
دوم: نقش متخصان علوم مختلف، دررابطه با موضوعات ابواب فقهی، هر باب فقهی یک موضوعی دارد. متخصصان آن موضوع، آیا قول شان در برداشت ادله ی پیرامون آن موضوع، حجیت دارد یا ندارد؟
در بحث تعارض تکیه ی آن بر علم خداوند است. شیخ طوسی می فرماید: که یکی از تذکراتی که در اول بحث تهذیب و استبصار بیان کرده که وقتی دید تعارض روایات اهل بیت حد و حصر ندارند، خود به خود این شبهه باعث شده از مکتب اهل بیت روی گردانید و یا بعضاً تصور کردند در قران تناقضاتی دارد. بعد شیخ طوسی می فرماید: که استاد ما شیخ مفید دستور داد که شما این وجوه روایت را با شواهد و دلایل مرقوم بفرمائید تا متوجه بشیم که علم ائمه چگونه است.
در مسئله ی عام و خاص و نص، بین کلام متقدمین و متاخرین تفاوتهای وجود دارد متاخرین میگویند دلیل خاص، عام را از ریشه قیجی می کند. یعنی در رتبه ی انشا و در رتبه ی حکم فعلی و مقتضی چه بسا خاص، حکم ها را از ریشه آن منطقه ی خاص بر می دارد. خاص، حکم عام را بر می دارد. فرمایش متقدمین این نیست. خیلی پخته تر است. در واقع شیخ مفید و مرتضی که در علم کلام آنها تسلط بیشتری داشتند، هم نوا با این مطلب در نسخ است که پیش متاخرین شبیه خاص است. ناسخ منسوخ را از ریشه قیجی می کند، به طوری که مقدارمنسوخ از حکم منسوخ دیگر وجود ندارد.
قدما در نسخ مطلب دیگری بیان کردند که شبیه قولشان در تخصیص است. تخصیص با نسخ هم خوانی دارند. دو جفتِ یک رحم هستند.تخصیص در افراد است ولی نسخ تخصیص در ازمان است. لذا تقریباً از یک مقوله است. قدما می فرمایند: در تخصیص یا در نسخ، عام در منطقه ی تخصیص و منسوخ در منطقه ی نسخ، محو نشده است، منجمد شده به طور مقتضی نه حکم مقتضی به معنای فعلیه ی ناقصه ی مراحل حکم. مقتضی یعنی یک انشائی به صورت کمون، مثل یک بذر است. قابل شکوفایی است، ولی هست. مبنای آقای خویی در البیان که ایشان منکر نسخ در خیلی مواردی که دیگران قائل شدند. در واقع آقای خویی منکر نسخ متاخرین است.خود به خود ایشان گرایش پیدا کردند به نسخ متقدمین، بدون اینکه در کلامش دیده شود. این که انکار کردند در واقع نسخ متاخرین را انکار کرده است، که باعث محو منسوخ بود، نه اینکه منسوخ در این موارد فعلیت دارد. وقتی فعلیت ندارد، چیزی ندارد.همان منجمد است ولی هست. حالا جای بیان تفسیرش اینجا نیست.
البته این بحث نسخ و خاص به این بر می گردد که شارع، نسخ در شرایع بین انبیا، به معنای کلاس های تکامل بشر است.
استاد سند فرمودند : این مطلب از بحث های جهشی و نوین علم اصول است. که اجمالاً به آن می پردازیم. سامانه ی کل ادله و عمومات، این خیلی مهم است .عمومات در یک ردیف تنها نیست. آغشته به هم و تداخلی است. این تداخلی بودن عمومات و طبقه بندی، تخصیص وجود آورده است. اگر معنای عموم و چیدن آن در منطقه ی خاص، ندانیم، معنای تخصیص در افتادن آب در منطقه ی خاص نیست. منجمد شدن آب در منطقه ی خاص است. آن منطقه، منطقه ی تخصیص را بنابر گفته ی اصولیین که مراتب العموم : عموم فوقی، بعدش عموم دوم و بعدش بعدش تا برسد به دلیل خاص. این سامانه ی عمومات، یک مدیریت و نظمی دارند شبیه قانون اساسی و قانون پارلمانی، قانون وزرات خانه ها. چگونه من این سیستم طبقه بندی را بیابم؟ چه اثری دارد؟ اثرات بسیاری دارد. ریشه های احکام طبقات پائین را پیدا کنم. به گونه ای نظم این قوانین با یکدیگر تعادل ملاکات این قواعد را مراعات شود. در مدیریت منظومه ی قانون که یک بحث جدیدی است و تاثیر گذار است.
چرا شارع مرادش از اول عام نباشد، چرا حکم را به صورت عموم ارائه داد؟
زندگی نامه ی استاد آیت الله سند در یک نگاه
محمد سند بحرانی، فرزند حمید در ماه رجب ۱۳۸۲هجری قمری در بحرین به دنیا آمد.
او در پنج سالگی وارد دبستان شده و در پانزده سالگی از دبیرستان فارغ شد.
سپس با بورسیه تحصیلی و در رشته مهندسی، وارد دانشکده دیوید گیم (david game college) لندن شد. بعد از یک سال از این مکان فارع التحصیل شده و به دانشکده تخصصی امپریال لندن(Imperial College London) وارد گشت.
در طول تحصیل در دانشگاه، دغدغه او پیرامون شبهات وارده به مکتب اهل بیت موجب شد که بعد از انقلاب در ایران، دانشگاه را رها کرده و وارد حوزه علمیه قم شود. البته تصمیم او با مخالفت افراد مختلف که از استعداد او خبر داشتند همراه شد، اما این مخالفتها، مانع تصمیم او نگشت.
در کمتر از چهار سال، سطوح عالیه را به پایان برساند.
استادان
او از درس خارج فقه و اصول مرتضی حائری یزدی، میرزا هاشم آملی، سید محمدرضا گلپایگانی، سید محمد روحانی، حسین وحید خراسانی، میرزا جواد تبریزی و علی فانی اصفهانی بهره بردهاست.
استادان دیگرش:
حسن حسنزاده آملی، عبدالله جوادی آملی، یحیی انصاری شیرازی، میرزا مهدی اصفهانی، محمد تقی قمی،
محمد جواد ذهنی، مدرس افغانی، محمد تقی بهجت، سید احمد خوانساری، کاظم تبریزی
جهت دریافت صوت کامل این نشست به کانال موسسه دانشوران در ایتا به آدرس https://eitaa.com/daneshvaraan_Institute مراجعه فرمائید.
سومین نشست از سلسله نشستهای «مبانی کلامی اصول فقه» با موضوع «جایگاه و تاثیرات صفت عدل الهی در اصول فقه» برگزار شد
استاد حوزه علمیه مشهد تبیین کرد؛
تأثیرپذیری ۱۳ مسأله اصول فقهی از حسن و قبح ذاتی
بحث عدل که همان حسن و قبح ذاتی است در مسائل علم اصول دو تأثیر دارد: یکی تأثیر مستقیم که مستقیماً مسأله اصولی با خود حسن و قبح گره میخورد و دوم تأثیر با واسطه که به بحث مصلحتها و مفسدهها برمیگردد.
اختصاصی شبکه اجتهاد: در ادامه سلسله نشستهای علمی «مبانی کلامی اصول فقه» با موضوع «جایگاه و تأثیرات صفت عدل الهی در اصول فقه»، سومین نشست از فصل اول این سلسله نشستها با موضوع «تأثیرگذاری صفات الهی در اصول فقه» به همت و مشارکت موسسه پژوهشی دانشوران، مرکز تخصصی آخوند خراسانی، پژوهشکده اسلام تمدنی و مدرسه عالی سطح چهار حوزه علمیه خراسان، در روزهای پایانی خرداد ۱۴۰۰ برگزار شد. در این نشست علمی حجتالاسلام والمسلمین مهدی زمانیفرد از اساتید خارج فقه و اصول حوزه علمیه خراسان به بیان «تاثیر صفت عدل الهی در دانش اصول فقه» پرداخت که گزارش تفصیلی آن به همراه پرسش و پاسخ، پیش رویتان قرار میگیرد.
بسمالله الرحمن الرحیم. یک سلسله مباحثی داریم «درونرشتهای» است و یک سلسله مباحثی داریم که «میانرشتهای» است. مباحث میانرشتهای مباحثی است که دو رشته علمی را به هم پیوند میزند و این مباحث اهمّیت ویژهای دارد؛ چراکه این مباحث چون از یک رشتهای در رشته دیگر تأثیر میگذارد، معمولاً کسانی که در آن رشته خاص پژوهش و تحقیق میکنند به مباحث مربوط به رشته خود میپردازند و کمتر ریشههای آن مباحث را که در رشته دیگری است مورد توجّه قرار میدهند. متاسفانه اهمّیت مباحث میانرشتهای در حوزههای علمیه نسبتاً مغفول مانده است و جای تحقیقات گسترده میانرشتهای در میان طلاب و اساتید حس میشود، مانند این مسأله که امری از مبادی تصدیقی علم اصول است ولی در علم دیگری مورد بررسی قرار گرفته است. موارد این چنینی باید از ریشه مورد پژوهش و تحقیق قرار بگیرد. از جمله همین مبحث مورد نظر ما است که «تأثیر صفت عدل الهی در مباحث اصول فقه» که جزء مبادی تصدیقیه بسیاری از مسائل در علم اصول قرار میگیرد که ان شاء الله در بحث خودمان اشاره خواهیم کرد؛ بنابراین بحث ما صبغهاش صبغه میانرشتهای دارد.
پیشینه عدل الهی در علم کلام
قبل از ورود به بحث اصلی اینکه مسأله عدل الهی در علم کلام یک مسأله درجه دوّم است یعنی در واقع به دنبال یک مسأله دیگری این مسأله به وجود آمده است. اصل مسألهای که در آغاز بوده و بعد در استمرار عدل الهی در این مسأله به وجود آمده بحث «اراده حضرت حق تبارک و تعالی» و «رابطه اراده پروردگار متعال با افعال اختیاری بندگان» است؛ همان بحث جبر و اختیار. اوّلین بار بحث اراده خدا مطرح شده، بحث جبر و اختیار مطرح شده، گروه کثیری در آغاز دیدگاه جبر را انتخاب کردند و در بحث قضا و قدر، قضا و قدر را به صورت جبری تصویر میکردند.
بنابراین با توجّه به مقدّمهای که عرض شد ابتدا بحث اراده الهی مطرح شد؛ بعد ارتباط اراده پروردگار با اراده مکلّفین در افعال اختیاری مطرح شد؛ بعد مسأله جبر و اختیار به وجود آمد؛ بعد مسأله جبر با مسأله عدل و ظلم مطرح شد اینجا بود که بحث عدل به میان مباحث کلامی وارد شد.
جایگاه حسن و قبح در مباحث کلامی
با توجّه به مقدّمهای که عرض شد پاسخ این سؤال روشن میشود که چرا متکلّمین ما در میان مباحث صفات الهی بحث عدل الهی را برجسته کردند و به عنوان یک شاخصه بزرگ در مباحث کلامی «عدلیه» و «غیرعدلیه» مطرح شده است. اشعریه و ماتریدیه «غیر عدلیه» هستند. معتزله و امامیه «عدلیه» هستند. در واقع، بحث عدل الهی در علم کلام در یک زمینه و بستر خاصّی شکل گرفته است که جزء مباحثی است که به اراده باری تبارک و تعالی مربوط میشود: رابطه اراده با افعال اختیاری و به دنبال آن بحث جبر و تفویض مطرح میشود و اینجا همان مسأله عدل الهی به وجود میآید. معتزله که در برابر مسأله جبر قرار گرفتند و موضعگیری کردند گفتند جبر مستلزم ظلم میشود و ظلم بر خداوند قبیح است. آیا آنچه خدا میگوید معیار عدل و ظلم است یا آنچه عقل میگوید؟ یعنی ما چه شاخصهای داریم برای تشخیص اینکه عدل چیست و ظلم چیست؟ آیا معیار تشخیص عدل و ظلم، امر و نهی الهی است بگوییم حُسن و قبح، شرعی است یا معیار عدل و ظلم، تشخیص عقل است. عقل شاخص میدهد برای اینکه چه چیزی ظلم و چه چیزی عدل است. اینجا مسأله حسن و قبح شرعی و حسن و قبح عقلی (۱) به وجود آمد(۲). تا اینجا یک پیشزمینهای را در مباحث کلام به صورت فشرده و سیر تحول و تطوّر مباحث به صورت خلاصه عرض شد.
وقتی به این مسأله میرسیم که متکلّمان امامیه قائل به مسأله حسن و قبح ذاتی شدند هماهنگ با معتزله در بحث عدل؛ مجموعه این دو گروه که به نام عدلیه نامگذاری شدند از این به بعد مسأله حسن و قبح عقلی وارد میشود و در علم اصول از این مسأله حسن و قبح ذاتی نتایج و بهرههایی به دست میآید. با یک استقصاء نه چندان کامل ۱۳ مسأله از مسائل علم اصول بعضیها بدون واسطه به مسأله حسن و قبح و بعضی با یک واسطه به مسأله حسن و قبح برمیگردد.
ارتباط علم اصول و حسن و قبح
فهرست این ۱۳ مسأله که در علم اصول با حسن و قبح گره میخورد عبارتند از:
۱- بحث ملازملات عقلیه و قاعده «کلّما حکم به العقل، حکم به الشر» (۳)
۲- شرطیت قدرت برای تکلیف. قدرت از شرایط عامّه تکلیف است (۴)
۳- بحث برائت عقلیه (۵)
۴- بحث اشتغال عقلیه (۶)
۵- بحث اجماع لطفی و قاعده لطف. (۷)
۶- عام و خاص (فاصله زمانی صدور عام و خاص و مسأله تأخیر بیان از وقت حاجت) (۸)
موارد فوق ارتباط مستقیم و بدون واسطه با حسن و قبح ذاتی دارد. (۹)
یک سلسله مباحث هم غیر مستقیم مرتبط با حسن و قبح است. مراد از غیرمستقیم این است که اگر ما بحث حسن و قبح ذاتی اشیاء را طبق آن مبنای کلامی بپذیریم باید یک قاعده «تبعیه الاحکام للمصالح و المفاسد»؛ احکام شرعی تابع مصالح و مفاسد است. مصلحت همان حُسنِ ذاتی و مفسده همان قبح ذاتی میشود. اگر ما مصالح و مفاسد ذاتی اشیاء را قبول نکردیم همچنان که اشاعره چنین میگویند، ولی عدلیه به دنبال پذیرش مسأله حسن و قبح ذاتی، قاعده «تبعیت الاحکام للمصالح و المفاسد و تبعیت الاحکام للملاکات الواقعیه و نفس الامریه» را میپذیرند. وقتی این را میپذیرند این در مسائل گوناگون علم اصول تأثیرگذار است:
۱- تصحیح عبادت با ملاک (۱۰)
۲- بحث باب تزاحم (۱۱)
۳- مسأله تصویب و تخطئه(۱۲)
۴- مسأله جریان اشتغال در شک در محصِّل(۱۳)
۵- بحث جمع بین حکم واقعی و حکم ظاهری(۱۴)
۶- اشکال در تعریف واجب نفسی(۱۵)
۷- مسأله جریان استصحاب در احکام عقلیه. (۱۶)
این موارد در یک استقصاء و تتبّع نزدیک به تام، سلسله مباحثی است که در علم اصول با اتّخاذ مبنای «عدل» و بحث «حسن و قبح ذاتی» در اشیاء یا مستقیماً و یا غیرمستقیم اتّخاذ آن مبنا در اینجا تأثیر میگذارد و ما را جدا میکند از روش غیر عدلی. کسانی که آن مبنا را نداشته باشند در این مسائل اصولی به گونه دیگری نظر میدهند و کسانی که مبنای عدل الهی را پذیرفته باشند در این مسائل به گونه دیگرند. بحث تأثیر حسن و قبح اشیاء که میتواند در مسائل اصولی اثر بگذارد.
سؤال: رابطه حسن و قبح و قاعده تبعیت(۱۷)، ظاهراً علمای اهل سنّت با اینکه حسن و قبح عقلی را قبول ندارند امّا قاعده تبعیت را پذیرفتهاند. آیا به نظر حضرتعالی جمع بین این دو، جمع بین اضداد است؟ یعنی امکان ندارد کسی حسن و قبح عقلی را نپذیرد امّا قاعده تبعیت احکام را بپذیرد؟
جواب: باید ببینیم تعریف ما از مصلحت و مفسده چیست؟ آیا مراد ما از مصحلت و مفسده، آن ملاکات نفس الامریه واقعی است که در متعلّقات احکام وجود دارد؟ چون گاهی اوقات بعضی میگویند مصلحت و مفسده در متعلّقات احکام نیست. شاید در خود جعل حکم یک مصلحت و مفسده وجود داشته باشد(۱۸). یا بعضی ممکن است بگویند مراد از مصلحت و مفسده آن متعلّقات احکام نیست بلکه مراد، آن پشتوانه حکم است که شارع وقتی یک حکمی را میگوید بر اساس یک ارادهای بوده(۱۹). اراده کرده میگویند مراد ما از مصلحت و مفسده اراده و کراهت شارع است. اگر این طور بخواهیم تفسیر کنیم میتوانیم جمع کنیم. بگوییم کسی قائل به حسن و قبح ذاتی نباشد امّا مصلحت و مفسده به معنای اراده و کراهت شارع که منشأ حکم شارع است این وجود داشته باشد. اگر به این معنا باشد قابل جمع است اما آن چیزی که اصولیین ما مطرح میکنند و رابطه مستقیم با مسأله حسن و قبح دارد مصلحت و مفسده نفس الامریه واقعیه در متعلّقات احکام شرعی است نه در نفس حکم یا به معنای اراده و کراهت که گاهی از آن تعبیر به مقتضی میشود(۲۰)؛ بنابراین تفسیر ما از مصلحت و مفسده چیست؟ اگر مراد ما از مصلحت و مفسده، آن ملاکات نفس الامریه واقعیه در متعلّقات احکام شرعی باشد این یک رابطه مستقیم با حسن و قبح ذاتی پیدا میکند؛ یعنی آن مصلحتی که در صلاه است همان حسن ذاتی صلاه است آن مفسدهای که در شرب خمر است آن قبح ذاتی شرب خمر است؛ بنابراین بین اینها یک رابطه مستقیم است.
ارتباط حسن و قبح عقلی با علم اصول
عرض کردیم بحث عدل که همان حسن و قبح ذاتی است در مسائل علم اصول دو تأثیر دارد: یکی تأثیر مستقیم که مستقیماً مسأله اصولی با خود حسن و قبح گره میخورد یکی تأثیر با واسطه که به بحث مصلحتها و مفسدهها برمیگردد. الان دو نمونه از آن قسم اوّل را عرض میکنیم و دو نمونه که یک مقدار چالشبرانگیزتر است از نمونه دوّم عرض میکنیم.
ارتباط حسن و قبح عقلی با قاعده ملازمه
امّا اوّلین نمونه آن جایی که بحث حسن و قبح عقلی مستقیماً تأثیرگذار است همین بحث ملازمات عقلی و قاعده عقلی «کلّما حکم به العقل، حکم به الشرع» است. مستحضر هستید که این قاعده از قواعد بسیار مهمّی است که در علم اصول استنتاجات مهمی از این شده تحت عنوان ملازمات عقلیه که بر میگردد به بحث مستقّلات عقلیه و غیر مستقّلات عقلیه.
این قاعده، با دو نوع رویکرد مواجه شده است. یک رویکرد رویکرد اثباتی است که این قاعده بر اساس مبانی عقلی پذیرفته شده است(۲۱). یک رویکرد هم در بین امامیه رویکرد اخباریین است که این قاعده را نپذیرفتند(۲۲). نکتهای که عرض میکنم اینکه کسانی که رویکرد اثباتی به این مطلب دارند در تشریح این قاعده و توضیح این قاعده تأمّلاتی را بعضی گفتهاند. یکی از تأمّلات این است که وقتی ما میگوییم «کلما حکم به العقل حکم به الشرع»، برخی گفتهاند عقل در اینجا حکم ندارد شرع است که فقط حکم دارد؛ زیرا حکم به معنای دستوری است که از جانب مولا صادر میشود. جنبه مولویت در حکم است. در حالی که عقل هرگز جنبه مولویت ندارد. عقل جنبه کاشفیت فقط دارد. لذا برخی معاصرین فرمودهاند: جمله «کلما حکم به العقل حکم به الشرع» از جمله اکاذیب و اغلاط مشهوره است. وجهش هم این است که فرمودهاند شارع فقط حاکم است. عقل هرگز حاکم نیست؛ زیرا شرط حاکمیت فقط مولویت است. عقل جنبه مولویت ندارد. عقل فقط جنبه کاشفیت دارد. کشف میکند(۲۳).
پس اینجا تعبیر صحیح این است که ما بگوییم «کلما کشف به العقل کشف به الشرع».
عقل جاعل نیست چون عقل مولا نیست. مولا فقط شارع مقدّس است کاری که عقل میتواند بکند این است که بگوید من در اینجا مصلحت را میفهمم. عقل نمیتواند بایدی داشته باشد عقل تنها میتواند کشف کند که «عدل» دارای حُسن ذاتی و «ظلم» دارای قبح ذاتی است. امّا باید عدل را انجام داد یا بایدها و نبایدها مربوط به شارع مقدّس میشود. اگر ما این مبنا را پذیریم لازمهاش این است که ما عقل عملی را به طور کامل کنار بگذاریم؛ یعنی «عقل عملی» که در تعریفش میگفتیم: آن قوّهای است که بایدها و نبایدها را ادراک میکند: «ینبغی ان یفعل و لاینبغی ان یفعل»(۲۴) سزاوار است که عمل بشود سزاوار نیست عمل بشود؛ بنابراین اینجا ما باید عقل عملی که میگوید انجام بشود و انجام نشود را باید کنار بگذاریم و قائل بشویم فقط به عقل نظری. «عقل نظری» بحث هستها و نیستها را مطرح میکند(۲۵). چنین چیزی هست، چنین چیزی نیست. امّا باید عقل عملی که میگوید سزاوار است عمل بشود، سزاوار نیست که عمل بشود که از آن تعبیر به «نباید» میکنیم اینجا عقل عملی از حوزه تأثیرگذاری خارج میشود. ما باید رسالت عقل را در مسأله حسن و قبح فقط در عقل نظری بپذیریم نه اینکه در عقل عملی بپذیریم. به نظر ما در اینجا ما میتوانیم بگوییم عقل هم میتواند حاکمیتی داشته باشد میتواند مولویتی داشته باشد میتواند جعل داشته باشد بر خلاف آن بیانی که عرض کردیم.
توضیح مطلب این است که حاکمیت، مولویت یا جعل دو گونه تصوّر میشود:
یک وقت حاکمیت عمومی یعنی برای جمیع مکلّفین. جعل عام برای جمیع مکلّفین. مولویت عامّه برای جمیع مکلّفین. این فقط اختصاص به شارع دارد.
امّا قسم دوّم مولویت و جعل عبارت است از آنجایی که جعل خاص است مولویت خاص است.
توضیح این مطلب این است که در وجود انسان یک سلسله قوایی وجود دارد. یک سلسله مراتبی در هویّت یک انسان وجود دارد. بدن انسان، قوای طبیعی انسان، بالاتر از قوای طبیعی قوای ذهنی و فکری انسان، اینها یک سلسله و مجموعهای در هویّت یک انسان هستند. در این هویّتِ انسان قوّه عاقله انسان اولویت بر سایر قوا دارد.
آن مبنایی که میگوید عقل نمیتواند جاعل و حاکم باشد مولویتی ندارد جعلی ندارد. جعل و مولویت از آن شارع است عقل فقط کاشفیت دارد. در اینجا دو نکته مطرح کردیم: ۱. به نظر ما این نظر که به شیخ محمّدحسین اصفهانی هم نسبت داده شده، دو تأمّل نسبت به این مبنا داریم: اوّل اینکه لازمه این مبنا این است که ما باید عقل عملی را کنار بگذاریم. چون عقل عملی در حوزه عمل ینبغی و لاینبغی را میگوید یعنی باید و نباید. نکته دوّم: چه مانعی دارد برای عقل قائل به مولویت و جعل شویم! منتهی مولویت و جعل عقل، عام برای همه مکلّفین نیست. در حوزه هویّت هر انسانی عقل او مدیر اوست. مولای سایر قوا است. دستوردهنده به سایر قوا است. پس وقتی میگوییم «حکم به العقل» یعنی در وجود هر انسانی، تفکّر عقلانی او وقتی حکم به حُسن یا قبح میکند به این معنا که «جعل» میکند «باید» دارد در اینجا، به عنوان یک باید است. به عنوان یک مولا است. العقل مولی القوا فی وجود الانسان، مولای قوای ما است و همانطوری که شارع مولای همه انسانهاست عقل هم مولای همه قوای وجودی انسان است.
بنابراین به نظر ما اگر در این قاعده تصرّف نکنیم و حکم را در عقل به همان معنا بگیریم و همان معنایی که در طرف حکم به الشرع حکم به العقل به معنای حاکمیت، مولویت و جاعلیت بگیریم با این توضیحی که خدمتتان عرض کردم به نظر حقیر میتوانیم این قاعده را همانطور که قدمای ما مطرح میکردند قدما حکم عقل را به معنای حاکمیت، جاعلیت و مولویت میدانستند. اوّلین بار این مسأله ظاهراً از طرف مرحوم اصفهانی مطرح شده و پس از ایشان برخی از اعاظم این مبنا را بپذیرفتند و بر اساس این مبنا مشی کردند(۲۶). در هر حال این مطلبی است؛ بنابراین اوّلین مورد از مواردی که با بحث عدل الهی که همان حسن و قبح عقلی است ارتباط مستقیم پیدا میکند بحث ملازمات عقلیه است. با این توضیحی که عرض کردم.
ارتباط عام و خاص با علم اصول
امّا دوّمین مسألهای که مستقیماً با بحث حسن و قبح ذاتی ارتباط مستقیم با مباحث اصول دارد مبحثی در بحث عام و خاص است. طبق مشی اصولیین ما ممکن است عام در زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و خاص در زمان مثلاً امام صادق علیهالسلام باشد؛ یعنی زمان عام و زمان خاص به صورت تقدّم و تأخّر با هم فرق میکند. در اینجا یک مشکلی به وجود میآید تحت عنوان «تأخیر بیان از وقت حاجت»(۲۷). این تأخیر قبح ذاتی دارد. اگر مولایی یک مراد جدّی دارد و آن مراد جدّی خود را بیان نمیکند اینجا تأخیر بیان از وقت حاجت میشود و این قبیح است. این یک چالش بزرگی است که ما در بحث عام و خاص با آن مواجه هستیم. مخصوصاً بر مبنای امامیه که کلمات معصومین علیهم السلام را در حکم کلام واحده میداند؛ یعنی مخصّص در کلام امام مهدی ارواحنا له الفداء باشد عامّش در بیان رسول خدا صلی الله علیه و آله باشد. ما رابطه تخصیص با اینها برقرار میکنیم. بحث نسخ را اینجا مطرح نمیکنیم که در دوران امر بین تخصیص و نسخ میگویند تخصیص مقدّم میشود(۲۸). پس ما یک چنین مبنایی داریم که در عام و خاص ملاحظه زمان و تقدیم و تأخیر را نمیکنیم مگر اینکه یک قرینه خاص داشته باشیم اگر قرینه را داشته باشیم همیشه آن خاص را نسبت به عام مخصّص میدانیم. حالا بحث بر این است که این خاص مراد جدّی مولا بوده. مراد جدّی مولا در زمان اوّل بیان نشده در زمان متأخّر بیان شده این میشود تأخیر بیان از وقت حاجت. تأخیر بیان از وقت حاجت نسبت به شخصِ حکیم قبیح است که آن بیان را از وقت حاجت، تأخیر بیندازد. آنهایی که بحث حسن و قبح را قبول نکردند این چالش در پیش روی آنها نیست. چون آنها چیزی به نام «قبح» ندارند که بگویند تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است. نه! شارع این کار را کرده و چون شارع این کار را کرده هرچه او انجام بدهد حَسن است. امّا آنهایی که حسن و قبح ذاتی را قبول کردند اینها میگویند ما به عملکرد شارع کار نداریم در واقع و در نفس الامر آن مولایی که حکیم است اگر بیان خود را از وقت حاجت تأخیر انجام بدهد در این صورت عقلا او را تقبیح و مذمّت میکنند که چرا بیان را در وقت حاجت نگفتی و بعد از وقت حاجت بیان کردی.
چه کنیم؟ از سویی میگوییم تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است و حسن و قبح ذاتی را پذیرفتیم. از سوی دیگر وقتی که نگاه میکنیم این مبنا را در عمل ما جزء قواعد اصولی داریم و در فقه هم انجام میدهیم که مخصّص در هر زمانی باشد نسبت به عام خودش تخصیص میزند. چگونه باید این چالش را حل کنیم و مبنای حسن و قبح ذاتی را هم داشته باشیم؟
اصولیین پاسخهای گوناگونی به این چالش دادهاند(۲۹).
پاسخ مختار: ما با همان مبنای حسن و قبح ذاتی میتوانیم این چالش را حل کنیم به این کیفیت که میگوییم در رابطه با بیان احکام، خود تدریجی بودن احکام، احکام به صورت تدریجی و آرامآرام برای مکلّفین بیان شده خودش مصلحت دارد؛ زیرا تدریجی بودن احکام، موجب پذیرش این احکام از سوی کسانی میشود که تازه این احکام برای آنها دارد ابلاغ میشود. در مباحث حقوقی و قانونگذاری بحث تدریجی بودنِ یک قانون جدید که زمینه برای پذیرش این قانون را در میان مکلّفین فراهم میکند خودش یک بحث اساسی است که قانونگذار باید به آن توجّه کند. چون قانونگذار میخواهد مکلّفین بتوانند به این قوانین عمل کنند؛ مخصوصاً در شریعت اسلام که شریعت سهله است(۳۰)، یعنی زمینههای امثتال، فراگیری و پذیرش احکام. یک قانونگذار اگر در مسائل قانونی و قانونگذاری خودش با آن روانشناسی صحیحِ مخاطب به آن توجّه کند متوجّه میشود که باید این تدریجی باشد. پس خود تدریجی بودن سبب میشود که آن مکلّفین و مخاطبین این احکام را حداکثری اطاعت کنند و خود اطاعت، آن حسن ذاتی را دارد. پس در واقع ما با همان مبنای حسن و قبح این طور مسأله را حل میکنیم که از سویی تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است، از سویی همین تأخیر بیان یک مصلحتی درون آن نهفته است که همان اطاعت حداکثری مکلّفین است. این مصلحت، خودش حُسن ذاتی دارد. در برابر آن تأخیر بیان از وقت حاجت که آن هم خودش یک قبح ذاتی دارد. ولی این دو تا وقتی در تزاحم با یکدیگر قرار میگیرند به نظر عقلا، تدریجی بودن اولویت پیدا میکند نسبت به اینکه ما آن مخصّصها را برای آن عمومات از اوّل بخواهیم بیان کنیم؛ بنابراین در اینجا با همان مبنای حسن و قبح میتوانیم این مسأله را حل کنیم و بگوییم این تخصیصی که متأخّر شده نه تنها قبیح نیست، بلکه حَسن میشود البته در یک باب تزاحم. اگر تزاحم نبود تأخیر بیان از وقت حاجت جایز نیست. امّا بعد از آنی که اینجا یک تزاحمی واقع میشود ما روی همان مبنای حسن و قبح که توجّه کنیم ما را هدایت میکند به این جهت که این تأخیر بیان همراه با یک امتیاز و حُسنی است که حتماً قانوانگذارِ عقلایی که در رأس آنها شارع مقدّس قرار دارد به این نکات حُسن توجه دارد و این سبب میشود احکام ما به صورت تدریجی باشد و مخصّصات آن آرامآرام در بیانات شارع بیان میشود.
این در بخش اوّل که دو نمونه از مسائل اصولی را عرض کردیم که مستقیماً با مسائل اصولی ارتباط دارد.
سؤال: در رابطه با قاعده ملازمه که حضرت عالی فرمودید در بحث عقل عملی به عنوان حاکم دانستن عقل، آنچه بنده در کلمات بزرگانی که فرمودید دیدم این سؤال به ذهنم رسید که ظاهراً آقایان فرمودند در باب عقل عملی هم همانطور که فرمودید بحث ینبغی ان یفعل و لایفعل است و این تعبیر نشان از توصیه عقل است. سزاوار است این کار انجام بشود یا نشود. گاهی میگویند کار حاکم توصیه نیست. بحث حکم است. لذا با این تبیین، باز در عقل عملی همچنان بحث حاکم بودن عقل عملی را مورد مناقشه قرار دادند. اگر نسبت به این نکته نظری دارید استفاده میکنیم.
جواب: آیا این توصیه عقل صرفاً یک کشف است؟! ماهیت توصیه به نظر ما با ماهیت کشف متفاوت است. کشف آن جایی است که فقط در حوزه هست و نیست است. چنین چیزی هست یا چنین چیزی نیست. امّا توصیه در حوزه این است که میخواهد یک دستوری را بدهد یعنی یک بحث دستوری در اینجا است. حالا اسمش را توصیه بگذاریم یا به نظر ما اسمش را حکم و یا جعل بگذاریم. در هر حال توصیه هم یک ایجاد انگیزه برای عمل است یعنی یک نوع هُل دادن است یک نوع ترغیب است یک نوع تشویق است یعنی میخواهد در حوزه عمل قرار بگیرد. اگر عقل را جنبه کاشفیت برایش قائل شویم باید بگوییم عقل توصیهای هم ندارد عقل مثل یک چراغ است که اینجا را روشن میکند و چراغ به شما هیچ توصیهای ندارد فقط روشن میکند که شما متوجّه بشوید این مثلاً آب است یا روغن. عرض ما این است که اگر قوای درونی انسانها را در نظر بگیریم به نظر ما این عقل، امیرِ بدن است. در برابرش مثلاً میگویند گاهی هوای نفس امیر و عقل اسیر میشود گاهی هوای نفس اسیر است عقل امیر است. امیر بدن است این تعبیر اِمارت که در روایات ما است به نظر ما میخواهد جایگاه عقل را نشان بدهد. عقل دو جایگاه دارد: یک جایگاهش کاشفیت است که به نظر شما توصیه و به نظر ما حکم است، هل دادن است، انگیزهسازی است در مقام عمل که از این تعبیر به جعل، حکم، مولویت یا توصیه کنیم ولی ما اگر ترابط بین قوای وجودی یک انسان رادر نظر بگیریم به نظر ما میتوانیم مولویت عقل را نسبت به سایر قوا بپذیریم که هماهنگ با برخی از ادلّه نقلی ما است که جایگاه امارت را برای عقل تبیین کردند.
—————————–
توجه: پاورقیها توسط مقرر بحث به نگارش درآمده و از سوی موسسه پژوهشی دانشوران منتشر شده است.
۱- برای اطلاع از معنای حسن و قبح از نظر شیعه و اشاعره و اثبات حسن و قبح عقلی، ر.ک: سید محمد حسین حسینى تهرانى، امام شناسى، ج ۱۶-۱۷، ص ۵۶۵.
۲- نخستین مسأله در باب عدالت عبارتست از مسأله حسن و قبح عقلى: از آن رهگذر که مباحث مهمّه عدل الهى- حکمت خداوند، قضا و قدر- جبر و اختیار، تکلیف و… مبتنى بر این مسأله است یعنى اگر کسى حسن و قبح عقلى را بپذیرد مسأله عدالت و حکمت خداوند و مسأله تکلیف و آزادى انسان را مىتواند حل کند و اگر کسى حسن و قبح عقلى را انکار کند بناچار باید قائل به جبر گردد؛ برای مطالعه بیشتر ر.ک: على محمدى، شرح کشف المراد، ص ۲۰۰-۲۰۹؛ نیز: علامه حلى، نهج الحق و کشف الصدق، ترجمه کهنسال، ص ۹۷-۱۱۱.
۳- شهید صدر، بحوث فی علم الاصول، ج ۸، ص ۳۵۶.
۴- شرایط عامّۀ تکلیف شرایطى هستند که کلیه واجبات اسلامى (اعم از واجبات مشروطه و یا مطلقه) نسبت به آنها واجب مشروطند و آنها عبارتند از عقل، قدرت، بلوغ، و کذا علم که در مورد آن اختلاف مىباشد. احمد قلى زاده، واژه شناسى اصطلاحات اصول فقه، ص۱۲۵.
۵- برائت عقلیه یا قاعده قبح عقاب بلا بیان: این قاعده، جزو مستقلّات عقلیه است؛ به این معنى که کیفر کسى که بیانى براى او نیامده، بر حکیم قبیح است. از طرفى استصحاب یک دلیل شرعى و یک نوع بیان است که وقتى در کنار این قاعده قرار مىگیرد، موضوع این قاعده یعنى «عدم البیان»، حقیقتا برداشته مىشود. محمد موسوى بجنوردى، استصحاب شرح کفایه الأصول، ص۳۶۴
۶- قانون اشتغال: عقل مىگوید: اشتغال یقینى مستدعى فراغت یقینیه است و در اینجا اشتغال یقینى حتمى است پس باید فراغت یقینیه تحصیل کرد و آن به اتیان اکثر و جزء مشکوک است. علی محمدی، شرح رسائل، ج ۴، ص ۱۴۷.
۷- در تقریر قاعده لطف متکلمین مىگویند: «اللّطف ما یقرّب العبد الى الطاعه و یبعّده عن المعصیه و هو واجب على الله تعالى». سپس مىگویند: ارسال رسل، انزال کتب، نصب ائمه و … از مصادیق لطفاند. سمیعى، جمشید، ترجمه متن و شرح کامل رسائل شیخ انصارى، ج ۳، ص ۶۴.
۸- علی شیروانى، ترجمه اصول فقه، ج ۱، ص ۲۹۵.
۹- محمود حسینى شاهرودى، نتائج الأفکار فی الأصول، ج ۵، ص ۲۲۲؛ حسین بروجردى، نهایه الأصول، ص ۴۴۰.
۱۰- در بحث مسألۀ ضد مطرح میشود. اینکه براى صحت عبادت و تقرّب به مولا محبوبیت ذاتى کار براى مولا کافى باشد، هرچند به خاطر وجود مانع، بدان امر نشده باشد. اگر این مقدمه پذیرفته نشود، ضدّ عبادى در هر حال باطل است، زیرا طرفین در این امر اتفاق دارند که در موارد تزاحم، امر فعلى به مزاحم تعلق نمىگیرد. در بحث مقدمه واجب نظر خود را دراینباره بیان داشتیم و گفتیم که براى عبادى بودن کار، صرف ارتباط دادن آن با مولا کافى است. غعلی شیروانى، تحریر اصول فقه، ص ۱۶۲.
۱۱- التزاحم راجع الى مقام الامتثال و التنافی فی مقام الجعل تاره یکون بالذات و اخرى یکون بالعرض. تقی طباطبایى قمى، آراؤنا فی أصول الفقه، ج ۳، ص ۲۰۸؛ نیز ر.ک: ابوالفضل نجم آبادى، الأصول، ج ۱، ص ۱۶۷.
۱۲- ابوالقاسم گرجى، ادوار اصول الفقه، ص ۲۸۳؛ نیز ر.ک: محمدتقی حکیم، الأصول العامه فی الفقه المقارن، ص ۵۹۳.
۱۳- در شک در محصِّل اشتغال جاری میشود و برائت جاری نمیشود؛ ر.ک: جعفر سبحانى تبریزى، إرشاد العقول الى مباحث الأصول، ج ۳، ص ۵۷۵.
۱۴- مشکلاتی که در احکام ظاهریه وجود دارد بزرگان به دنبال جمع بین حکم واقعی و حکم ظاهری هستند. همان بحث تفویت مصلح.
حکم واقعى حکمى است که براى افعال مکلفین ذاتا ثابت باشد، بىآنکه عناوینى مانند جهل در آن مدخلیت داشته باشد: «ما یکون ثابتا للشیء بما هو فى نفسه فعل من الأفعال»، مانند وجوب براى روزه در ماه رمضان. دلیل دالّ بر حکم واقعى دلیل اجتهادى نامیده مىشود.
حکم ظاهرى حکمى است که با ملاحظه مجهول بودن حکم واقعى، براى افعال مکلفین وضع شده و شارع آن را هنگام شک و جهل به واقع جعل کرده است. «ما یکون ثابتا للشیء بما انه مجهول حکمه الواقعى» مانند حکم به طهارت چیزى که طهارت یا نجاست آن نامعلوم است. دلیل دالّ بر حکم ظاهرى دلیل فقاهتى نام دارد. علی شیروانى، تحریر اصول فقه، ص ۲۰؛ نیز ر.ک: محمد باقر صدر، دروس فی علم الأصول، ج ۱، ص ۱۷۵.
۱۵- بر اساس تبعیت احکام به مصالح و مفاسد، میگویند ما نمیتوانیم واجب نفسی داشته باشیم و همۀ احکام واجب غیری میشوند به خاطر اینکه برای تحصیل آن مصلحت است. از جمله تقسیمات واجب تقسیم آن (واجب) به نفسى و غیرى است. حسن سید اشرفی، نهایه الوصول (شرح کفایه الأصول)، ج ۲، ص ۲۲۲.
۱۶- آیا در احکام عقلی استصحاب جاری میشود یا خیر؟ این مسأله با بحث ملاک و مصلحت گره میخورد.
گاهى براى امرى که نسبت به آن یقین وجود دارد در شرع دلیل خاصّى موجود نیست، بلکه عقل است که نسبت به آن حکم مىکند مانند مستقلّات عقلیه؛ مثلاً عقل بر قبح ظلم و حسن عدل حکم مىکند، اینگونه احکام از جمله احکام عقلى است. حال چنانچه در بقاى این حکمِ عقلى تردید حاصل شود و سپس براساس استصحاب به بقاى آن حکم گردد، استصحاب حکم عقل شده است. در حجیت استصحاب حکم عقل بین اصولیان اختلاف نظر وجود دارد.
شیخ انصارى استصحاب حکم عقل را درست نمىداند،(مرتضی انصاری، فرائد الاصول، ج ۲، ص ۶۵۰-۶۵۳) امّا میرزاى نایینى(محمّدحسین نائینی، فوائد الاصول، ج ۴، ص ۳۲۱) استصحاب حکم عقل را درست مىداند. غیر از ایشان نیز محقّقان بزرگى مانند آیتالله حاج شیخ عبد الکریم حایرى یزدى آخوند خراسانى(عبدالکریم حائرى یزدى، درر الفوائد، ج ۲، ص ۱۵۵) به صحّت استصحاب حکم عقل معتقد بودهاند. خلاصۀ استدلال شیخ انصارى در این زمینه این است که حکم عقل قابل تردید نیست یا قطعاً وجود دارد یا وجود ندارد و شقّ ثالثى هم قابل تصوّر نیست. منظور شیخ این است که عقل تا وقتى که چیزى را احراز نکند حکم نمىنماید؛ بنابراین هرگاه موضوع متیقّن سابق عیناً وجود داشته باشد حکم آن هم کماکان وجود دارد و اگر با انتفاى شرطى یا وصفى موضوع متیقّن سابق تغییر کند، حکم آن هم تغییر مىکند. عقل هیچوقت در حکم خود تردید ندارد، اگر آن موضوعى که قبلا بوده همچنان باقى است پس حکمش هم باقى است و اگر باقى نیست حکمش نیز منتفى مىشود. میرزاى نایینى با این استدلال شیخ مخالف است و به طور خلاصه مىگوید موضوعات احکام اعم از اینکه مستند آنها دلیل شرعى یا عقلى باشد جنبه فردى دارد. گاهى دو چیز که با دقّت عقلى متفاوتند عرف با مسامحه آنها را یکى مىداند و به تفاوت آنها توجّهى نمىکند. از این جهت ممکن است حکم عقلى با انتفاى شرط، قید یا وصفى از موضوع، مورد شک و تردید واقع شود ولى موضوع استصحاب قرار مىگیرد؛ مباحثى از اصول فقه، مصطفی محقّق داماد، ج ۳، ص ۳۶.
۱۷- عدلیه به دنبال پذیرش مسألۀ حسن و قبح ذاتی، قاعدۀ تبعیه الاحکام للمصالح و المفاسد و تبعیت الاحکام للملاکات الواقعیه و نفس الامریه را می پذیرند.
۱۸- اشعرىها معتقدند که جعل حکم واقعى دائر مدار رأى مجتهد است و صفحه واقع خالى از حکم خواهد بود و هر زمانى که مجتهد طبق اماره و یا اصل به وجوب و یا حرمت شیئى فتوا داد خداوند همان حکم را جعل و مصلحت و مفسده را ایجاد مىنماید. عبدالله اصغرى، أصول الفقه (با شرح فارسى)، ج ۱، ص ۴۵۹.
۱۹- عالمان امامى معتقدند اراده خداوند گزاف نبوده و حکیمانه است، پس احکام تابع مصالح و مفاسد واقعى مىباشد؛ یعنى اگر چیزى واجب مىشود، به دلیل وجود مصلحت واقعى اکید در آن است و اگر چیزى حرام مىشود به علت وجود مفسده واقعى اکید در آن است. مرکز اطلاعات و مدارک اسلامى، فرهنگ نامه اصول فقه، ص ۵۸۲.
۲۰- نظریهای است که در کتاب منتقی الاصول مرحوم آیتالله سید محمد روحانی: ایشان اینجا نظری دارند که میشود بین اینها جمع کرد.
اما بطلان العمل فی صوره العلم فوجهه واضح لأن العمل مبغوض للمولى و یمتنع التقرب بما هو مبعد. و اما عدم بطلانه فی صوره الجهل أو النسیان فقد مر توجیهه بوجوه ثلاثه: … الثالث: إتیانه بقصد الأمر المتعلق به بناء على تبعیه الأحکام للمصالح و المفاسد المؤثره فعلا بالحسن و القبح. محمد روحانی، منتقى الأصول، ج ۳، ص ۱۶۱.
۲۱- المقام الثالث: ثبوت الملازمه بین حکم العقل و حکم الشرع و هی «أنّه کلّما حکم به العقل حکم به الشرع». ناصر مکارم شیرازى، انوار الأصول، ج ۲، ص ۴۵۹.
۲۲-اختلافاتی اینجا شده است. اخباریین مدّعى هستند که میان حکم عقل و حکم شرع ملازمهاى نیست یعنى نمىتوانیم بگوئیم: کلما حکم به العقل حکم به الشرع و براى اثبات عدم ملازمه به دلائلى چند تمسک نمودهاند. علی محمدى، شرح رسائل، ج ۲، ص ۲۳۶.
۲۳- آیتالله معرفت در مقام رد استدلال علّامه طباطبائی بر عدم اعتبار خبر واحد در کشف معانی قرآن، بیان میدارد: اعتبار خبر واحد ثقه جنبه تعبّدی ندارد، بلکه از دیدگاه عقلا جنبه کاشفیت ذاتی دارد که شرع نیز آن را پذیرفته است. بنای انسانها بر آن است که بر اخبار کسی که ثقه است ترتیب اثر دهند و همچون واقع معلوم با آن رفتار کنند و این نه قراردادی است و نه تعبّد محض، بلکه همان جنبه کاشفیت آن است که این خاصیت را به آن میبخشد… از اینرو، اعتبار خبر واحد ثقه نه مخصوص فقه و احکام شرعی است و نه جنبه تعبّدی دارد، بلکه اعتبار آن عام و در تمامی مواردی است که عقلا، از جمله شارع، کاربرد آن را پذیرفتهاند. بر این اساس، اخبار عدل ثقه از بیان معصوم، چه درباره تفسیر قرآن و چه دیگر موارد، از اعتبار عقلایی مورد پذیرش شرع برخوردار است و کاشف و بیانگر بیان معصوم است و حجّیت دارد و همانند آن است که شخصا و مستقیما از معصوم تلقّی شده باشد. به نقل از: علىاحمد ناصح، «پژوهشى در اعتبار احادیث تفسیرى» پژوهشنامه قرآن و حدیث ۱، ص ۴۹ـ۶۴.
۲۴- إن العقل النظری: هو ما یرتبط بالإدراک، و أن العقل العملی: هو ما یرتبط بما ینبغی أن یفعل و ما لا ینبغی أن یفعل، و حقّ الطاعه یرتبط بجانب العقل العملی. کمال حیدرى، شرح الحلقه الاولى، ص ۲۹۶.
۲۵- هرگاه واقعیتها و هستىهاى عالم مورد ادراک عقل قرار گیرد، مىگویند: عقل نظرى. مصطفی محقق داماد، مباحثى از اصول فقه، ج ۲، ص ۱۳۵.
۲۶- نظریه مرحوم اصفهانى که آن را پس از وى شاگردانش مرحوم مظفر در (اصول الفقه) و حکیم در (اصول الفقه المقارن) ترویج دادند, مبتنى بر آراى محموده یا مشهورات منطقى است. ایشان احکام عقلى را منحصر در مشهوراتى میداند که (لا یختلف فیه اثنان(
دانستى که ستودن و نکوهیدن عقلى از چیزهایى است که آراى عقلا به علت مصلحت ها و مفسده هاى عمومى بر آن توافق دارد. پس ناچار معقول نیست که شارع حکمى خلاف آن داشته باشد; زیرا فرض این است که حکم به عاقل خاصى اختصاص ندارد و به علت بودن مصلحتش, براى همه روشن است و شارع نیز از عقلا و بلکه بزرگ آنهاست. پس او از جهت عاقل بودن, مانند بقیه عقلاست وگرنه از این نظر که حکم عقل, براى همه عقلا روشن است, خلف لازم میآید. پس عدل بما هو عدل, در نزد عقلا ستودنى است و شارع نیز از آنهاست و ظلم بما هو ظلم در نزد عقلا نکوهیدنى است و شارع نیز از آنهاست. محمدحسین غروى، نهایه الدرایه، ج ۲، ص ۳۲۰.
۲۷- اگر کسى روز اول هفته به غلام خود بگوید: روز دوشنبه باید کارى را انجام دهى ولى نگوید که چه کارى را. سپس تا روز سهشنبه سکوت کند و روز سهشنبه بگوید: روز دوشنبه باید به عیادت فلان دوست من که بیمار بود مىرفتى. همه اتفاق دارند بر عدم جواز چنین بیانى که بعد از وقت حاجت شده است. زیرا این تکلیف «ما لا یطاق» خواهد بود، حتى کسانى که معتقد به جواز تکلیف به «ما لا یطاق» هستند نیز مىگویند چنین چیزى (تأخیر بیان از وقت حاجت) واقع نشده است. مجتبی ملکى اصفهانى، فرهنگ اصطلاحات اصول، ج ۱، ص۱۹۳؛ نیز ر.ک: علی شیروانى، ترجمه اصول فقه، ج ۱، ص ۲۹۵؛ نیز ر.ک: جمشید سمیعى، ترجمه متن و شرح کامل رسائل شیخ انصارى، ج ۹، ص۵۲-۱۳۱.
برخى گمان کردهاند در مستحبات و مکروهات، تأخیر بیان از وقت حاجت جایز است. ولى مرحوم اصفهانى این توهم را رد مىکند.
۲۸- در مورد عام و خاص منفصل از جهت علم به تاریخ صدور هر یک، ۵ صورت متصور است. یک صورت آن است که ورود خاص بعد از وقت عمل به عام باشد که خاص، لزوما بایستى ناسخ باشد یا مىتواند- و لو در بعضى حالات- مخصّص باشد و در صورت امکان تخصیص، سخن در این است که حمل بر تخصیص، اولى است یا حمل بر نسخ؟
اقرب به صواب این است که حمل بر تخصیص کنیم و وجه این حمل این است که اصاله العموم فى حد نفسه بیش از این اثبات نمىکند که آنچه ظاهر از عام است مراد جدّى متکلّم مىباشد و شکى نیست که حکم صورىاى که ما آن را حکم ظاهرى مىنامیم، مانند خود واقع (حکم واقعى) مراد جدّى متکلّم است چرا که این حکم ظاهرى، در تفهیم مورد قصد است. پس عام ظهورى ندارد مگر در اینکه مراد جدّى، عموم است خواه این عموم، حکم واقعى باشد یا صورى. امّا اینکه حکم، حکمى است واقعى، ابدا مقتضاى ظهور نیست تا با اصالت عموم، اثبات شود، به خصوص که آنچه از طریقه صاحب شریعت بر ما معلوم است، این است که عمومات را جداى از قرائن تخصیص بیان مىکند و مراد واقعى از عمومات، از راه دلیل منفصل کشف مىگردد، تا آنجا که مشهور شده: «هیچ عامى نیست مگر اینکه تخصیص خورده است» کما اینکه قبلا گذشت.
بنابراین از اصالت عموم به دست نمىآید که حکم، واقعى است تا اینکه لزوما حمل بر نسخ کنیم. بلکه اراده حکم واقعى از عام به صورت نسخ، احتیاجى به بیانى بیشتر از ظهور عام دارد و به خاطر این گفتیم: حمل بر تخصیص به صواب نزدیکتر است تا حمل بر نسخ، گرچه هریک از این دو ممکن است. على شیروانى، ترجمه اصول فقه، ج ۱، ص ۲۹۱.
۲۹- فقهاء وقتى در روایات با عامّ و خاصّ برخورد مىکنند، خاصّ را بر عامّ مقدّم مىدارند و بحث مىکنند که آیا کدام یک از این دو قبل از دیگرى وارد شده؟ فقهاء این گونه فرض مىکنند که گویا همه اینها در لسان حضرت پیامبر صلى الله علیه و آله و بدون فاصله زمانى بوده است. پس در اینجا چه باید کرد؟ در اینجا دو نکته مطرح است: نکته اوّل: همان مطلبى است که در ارتباط با تأخیر بیان از وقت حاجت شده است. قبح تأخیر بیان از وقت حاجت، مانند قبح ظلم نیست بلکه مانند قبح کذب است و در مواردى که عنوانى با حُسن بیشتر در کنار کذب قرار گیرد، قبح کذب را از بین مىبرد.
نکته دوّم: نسخ به این صورت است که مقنّن قانونى را جعل کند که آن قانون ظهور در استمرار دارد- یا حد اقل، خیال مىشود که استمرار دارد- ولى بعد از آمدن دلیل ناسخ، کشف مىکنیم که مراد جدّى قانونگذار، از همان اوّل، محدود بودن این قانون بوده است ولى مصلحت اقتضاء نمىکرده که از ابتدا آن را محدود کنند. اکنون مىگوییم: قانونگذار در شریعت اسلام، خداوند است و بیانات ائمه علیهم السلام جنبه حکایت از قوانین الهى دارد و تقدیم و تأخیر در مقام خبر دادن از قانون، نمىتواند نقشى در زمینه نسخ داشته باشد، بلکه این مقنّن است که مىتواند قانون را نسخ کند. از انضمام این دو نکته نتیجه مىگیریم که در جمیع مواردى که عامّ و خاصّ مطرح است، مسأله تخصیص در کار است و جایى براى نسخ وجود ندارد. محمد فاضل موحدى لنکرانى، اصول فقه شیعه، ج ۶، ص۴۷۵؛ نیز ر.ک: علی عارفی پشى، البدایه فی توضیح الکفایه، ج ۲، ص ۴۸۲.
۳۰- لَمْ یُرْسِلْنِی اللَّهُ تَعَالی بِالرَّهْبَانِیَّهِ، وَ لَکِنْ بَعَثَنِی بِالْحَنِیفِیَّهِ السَّهْلَهِ السَّمْحَهِ»؛ محمد بن یعقوب کلینی، اصول کافی، تهران، دارالکتب الاسلامیه، ۱۴۰۷ ق، ج ۵، ص ۴۹۴.
دومین نشست از سلسله نشستهای «مبانی کلامی اصول فقه» با موضوع «تاثیرگذاری مبانی کلامی در دانش اصول فقه»
استاد ربانی بیرجندی تبیین کرد؛
نمونههایی از قواعد کلامی که در علم اصول فقه مورد توجه است
استاد خارج فقه حوزه علمیه مشهد با ذکر نمونههایی از مبانی کلامی در علم اصول فقه گفت: از دوره شاگردان مرحوم وحید بهبهانی علم اصول گسترش یافت و خود به خود مباحثی در علم اصول مطرح شد که از همینجا میتوان به درستی تشخیص داد مباحث کلامی در علم اصول چیست و چه تاثیری در فقه میگذارد.
حجتالاسلام والمسلمین محمدحسن ربانی، بیرجندی مدیرگروه فقه و مبانی اجتهاد مرکز تخصصی آخوند خراسانی، در نشست «تاثیرگذاری مبانی کلامی در دانش فقه و اصول»، به تبیین این موضوع پرداخت و خاستگاه اصلی علم اصول فقه را متکلمان دانست و گفت: تولد علم اصول گرچه در میان اهل سنت زودتر رخ داد و در میان شیعه با تاخیر بود، اما علم اصول در قرن پنج و شش در میان اهل سنت فوت کرد. مفصل ترین کتب اصولی اهل سنت مربوط به قرن پنج و شش است. کتاب المحصول فخر رازی و کتاب البحر المحیط از فخر الدین زرکشی در قرن هفتم است، شرح المنهاج ناصر الدین بیضاوی و … همگی در چندین جلد است، اما بعد از این برهه و در دنیای معاصر اهل سنت اغلب کتب اصولی تک جلدی است. با این وجود علم اصول در شیعه دیر متولد شد اما به طور مداوم بالیده و رشد کرده است.
این مدرس خارج فقه و اصول بیان داشت: با نگاهی به منظر تاریخی درمییابیم فقهای قدیم ما از دورهای که فقه از نصوص خارج شد و به منزله فرآیند عملیات اجتهاد رسید -دورهای که عصرغیبت کبری شروع شد و سران مذهب تشیع یعنی شیخ مفید(ره) و سیدمرتضی(ره) و شیخ طوسی(ره) ظهور کردند- سران مذهب ما از دوره شیخ مفید به بعد ابتدا متکلم بودهاند و بعد فقیه. علامه عسکری(ره) در این زمینه میفرماید: علامه حلی(ره) پانصد کتاب دارد که از هر صد کتاب ایشان، نود و پنج کتاب در باب کلام است. از زمان شهید اول(ره) علم فقه گسترش پیدا کرد و فقه اکبر به حاشیه رانده شد و فقه اصغر که فروع فقهی بود اصل قرار گرفت. پس تا قرن هشتم و نهم، بزرگان ما اول متکلم و بعد فقیه بودهاند؛ به عبارت دیگر باید در ابتدا رتبه ممتاز کلامی بغداد را احراز میکردند تا مقام و رتبه اول را دارا باشند.
ربانی بیرجندی در ادامه به نمونههایی از مبانی کلامی در علم اصول فقه اشاره کرد و افزود: از دوره شاگردان مرحوم وحید بهبهانی علم اصول گسترش یافت و خود به خود مباحثی در علم اصول مطرح شد که از همینجا میتوان به درستی تشخیص داد مباحث کلامی در علم اصول چیست و چه تاثیری در فقه میگذارد.
وی ادامه داد: نخستین قاعده، قاعده لطف است. مرحوم سید محمد مجاهد(ره) که استاد شیخ انصاری(ره) بود، کتابی دارد به نام مفاتیح اصولی و در آن بیان میکند که قاعده لطف که در اصول مورد توجه است یک قاعده کلامی است. سید مرتضی علم الهدی(ره) قدیمی ترین عالمی است که قاعده لطف را در علم اصول مطرح کرده و برای مبناسازی اجماع، قائل شد به اینکه اجماع از باب قاعده لطف است و قاعده لطف یک مبحث کلامی است.
این استاد خارج فقه و اصول حوزه علمیه مشهد، گفت: قاعده دیگر کلامی، قاعده عدم تکلیف به مالایطاق است. تمام علمای اصول، همه قواعد اصولی و فقهی را مبتنی بر این میدانند که خداوند به مالایطاق امر نمیکند.
ربانی بیرجندی در خاتمه خاطرنشان کرد: سومین قاعده، عدم صدور قبیح از حکیم است و چهارمین قاعده، قاعده عصمت است و همین طور نکات دیگر مثل اصاله البرائه عقلی که به قبح عقاب بلابیان برمیگردد. مرحوم شیخ انصاری(ره) بحث تجری و قبح تجری را مطرح کرد که از مباحث کلامی است و در اصول وارد کرد. با اینکه شیخ انصاری(ره) مجرِد و پالایش کننده علم اصول بود و در علم اصول نوآوری داشت، اما معتقد بود بسیاری از مباحثی که وارد علم اصول شده از مباحث دیگر وارد اصول شده و مباحث رجالی و حدیثی و تفسیری و مباحث الفاظ هر کدام باید در جایگاه خود مطرح شود نه در علم اصول؛ اما با این وجود خود شیخ اعظم انصاری (ره) بحث قبح تجری و عقاب تجری را با وجود اینکه بحثی کلامی بود به لحاظ اهمیت آن وارد اصول کرد.